ناگفتههایی از باغچهبانها
گزارشی از دیدار با ثمینه باغچهبان
گزارشی که میخوانید شرحی از یک دیدار کوتاه و دوستانه با ثمینه باغچهبان است که در تاریخ هشتم ژانویه ۲۰۱۱ در منزل شخصی وی در شهر زیبا و کوچک سانتاکروز در ایالت کالیفرنیا انجام شده است. اگر چه بسیاری با شنیدن نام «باغچهبان» به یاد جبار باغچهبان پدر خانواده میافتند که خدمات ارزندهای به همه ما ایرانیان کرده است، نباید فراموش کرد که دیگر اعضای این خانواده نیز هر یک به سهم خود در رشد و بالندگی ایرانزمین به نحوی کوشیدهاند. از آنجا که درباره جبار باغچهبان بسیار گفتهاند و شنیدهایم، در گفتوگوی کوتاه با ثمینه باغچهبان بیشتر درباره خود او و دیگر اعضای خانواده صحبت کردیم و هر از چندگاهی گریزی به حال گذشته و کنونی وی، پدر و مادرش و دیگر اعضای خانواده زدیم.
ثمینه باغچهبان خود اکنون در سن ۸۶ سالگی کماکان بسیار پرانرژی است. به علاقهمندان زبان فارسی خواندن و نوشتن درس میدهد و کماکان در حوزههای مختلف زبانفارسی و کودکان مشغول پژوهش است. از آثار او میتوان به «جمجمک برگ خزون» چاپ نظر، «روشنگر تاریکیها» انتشارات چیستا و «آفتاب مهتاب چه رنگه» انتشارات سروش اشاره کرد. ثمینه اکنون با فرزندش سهراب در سانتاکروز زندگی میکند و دخترش مریم باگلن و پسرشان شاهین را که در شهر سنرافایل هستند، در کنار خود دارد.
بعدازظهر یک روز پاییزی است و در حال گذشتن از جادههای پرپیچوخمی هستیم که ما را به شهر سانتاکروز در ایالت کالیفرنیا میرساند. به دیدار ثمینه باغچهبان میرویم. از طریق یکی از شاگردانش از او وقت گرفتهایم تا دیداری دوستانه با او داشته باشیم. کمی دیرمان شده است. به او زنگ میزنیم و عذرخواهی میکنیم. با روی باز میپذیرد و میگوید: اشکالی ندارد، منتظرم.
۴۵ دقیقه دیرتر از قرار اولیه به خانهاش میرسیم. در میزنیم. زنی آرامآرام به سوی در میآید. در را میگشاید. با لبخندی به گرمی به استقبالمان میآید. در اولین برخورد، در کنار لبخندش، یک ویژگی به وضوح به چشم میخورد: بسیار اصیل و زیبا صحبت میکند و هر واژه را با شمردگی و با طنینی زیبا ادا میکند. گویی که میخواهد هر واژه را حرمتی درخور بگذارد.
وارد خانه شدهایم. خانه ثمینه باغچهبان حال و هوای ایرانی دارد. کوچک است و صمیمی. ما را به جای جای خانهاش میبرد. میخواهد همهجا را نشانمان دهد: پذیرایی، اتاقهای خواب، آشپزخانه و بالاخره بالکن. لبخند از روی لبش دور نمیشود و کلامش همچنان شیوا و دوستداشتنی است. میپرسد: «بچهها چایی میخورین؟» درنگی میکند. لبخندکی میزند و میگوید: «چه سوالی؟! ایرونی چایی نخوره که ایرونی نیس.» برمیگردد. به آشپزخانه میرود. سرزنده است. تازه بوی چای گرم را حس میکنم. تصور چای ایرانی در اندک سرمای پاییزی سرخوشم میکند.
به آشپزخانه رفته است. در غیبت کوتاهش سرکی میکشم تا بیشتر از اسباب تزیینی خانهاش لذت ببرم. تابلوهای ابریشمدوزی شده و گلدوزی شدهشان هر یک گنجینهای است هنری که جلوه خاصی به خانه میدهند. بعدتر در طول صحبتهایمان میگوید که همهشان را خودش کشیده و دوخته است.
آرام آرام به سمت آشپزخانه میروم. روی در یخچال خانهاش حدود ۱۵عکس خانوادگی خودنمایی میکنند. همه باغچهبانها سرحال و خندان در کنار یکدیگر در این عکسها گرد آمدهاند.
خودش اما میگوید که زندگیشان آن اندازه هم ساده نبوده است و سختی بسیار دیدهاند. این طور مینماید که چهارنسل از باغچهبانها در این عکسها کنار هم آرامشی یافتهاند تا از جمع خانوادگیشان لذتی ببرند. در عکس سیاه و سفید و بزرگ، جبار باغچهبان و صفیه میربابایی حضور دارند و ثمین و ثمینه، یعنی نسل اول و دوم باغچهبانها.
پروانه، خواهر کوچکشان، در آن زمان هنوز به دنیا نیامده بوده است، اما او را در عکس دیگری میتوانی ببینی. در عکسهای دیگر نسلهای سوم و چهارم حاضرند: مرجان و سهراب و مریم (فرزندان ثمینه) و کاوه پسر ثمین و در کنار آنها شاهین پسر مریم. در عکسی دیگر هوشنگ پیرنظر، همسر ثمینه، مشغول خواندن کتابی است. ثمینه میگوید: «چهار سال از درگذشت هوشنگ میگذرد، ولی همیشه با ماست.»
وارد آشپزخانه شدهام. میبینم که سه فنجان چای ریخته است، اما این پا و آن پا میکند. متوجه نمیشوم. کمی خجالت میکشد. بیشتر دقت میکنم. به آهستگی میگوید: «ببخشید. میشه سینی رو شما بیاری؟ دستم درد میکنه.» البته. سینی را برمیدارم. پشت سرش راهمیافتم. به پذیرایی میرود. مکث میکند. مبلها را نگاه میکند. از هم دورند. برمیگردد. میگوید: «بهتر نیس دور میز آشپزخونه بشینیم؟ صمیمیتره.» پیشنهاد خوبی است.
دور میز ناهارخوری روبهروی پنجرهای مینشینم که به سوی درختهای بیرون باز میشود. چای هست و کیک زردآلو و چشمانداز درختان سرسبز و بلند. همهچیز برای یک گپ دوستانه آماده است.
سهتایی مینشینیم. من، ثمینه و لیلا دوست من. کیک زردآلو را میبرد. خوشمزه است. با لیلا آشنای مشترکمان که شاگردش است به گفتوگو مشغول میشود. شاگردش ایرانی- آمریکایی است و عاشق ایران و زبان فارسی. نزد ثمینه فارسی میآموزد. راجع به درسهایی که به او آموخته صحبت میکنند و پیشرفت دانشآموزش را زیر نظر دارد. کمکم صحبتهایشان در مورد درسهای گذشته تمام میشود. برمیگردد به سوی من. میپرسد: «خب. پس اومدی از باغچهبانها خبر بگیری. حالا چی میخوای بدونی؟» به او میگویم که خیلی خوشحالم که اینجا هستم و البته دوست دارم خیلی چیزها درباره باغچهبانها بدانم، از پدرتان گرفته تا مادرتان و بقیه اعضای خانواده. میگوید: «ببین عزیزم، در مورد جبار باغچهبان هزارانجا هم من نوشتهام هم دیگران. اگر میخواهید امروز درباره دیگر افراد خانوادهام گفتوگو کنیم.» کمی جا میخورم. اما پیشنهاد خوبی است. خوشحال میشود از اینکه دیگر مجبور نیست درباره پدرش به پرسشهای تکراری پاسخ بگوید. اضافه میکند: «خوشبختانه این مرد مبتکر و معلم بزرگ تنها نبود. مادرم همیشه در کنارش بود.
ثمین (برادر ثمینه باغچهبان) و من کوشیدهایم که تا حدی نشان بدهیم که مادر عزیزمان چه سهم بزرگی در زندگی و کارهای پدرم داشته است.»
بعد ادامه میدهد: «یاد کارتپستالی میافتم که مشعلی فروزان را در شب تیره و تاری نشان میداد، ولی مشعلدار کم پیدا یا ناپیدا بود. این مشعل فروزان پدرم را و مشعلدارش مادرم را به یادم میآورد.»
بلند میشود و کتابی را میآورد به نام «روشنگر تاریکیها» و میگوید: «من در این کتاب همه چیز را درباره زندگی پدر و مادرم نوشتهام، همه معلوماتم را درباره زندگی آنها. این کتاب مرجع خوبی است. میتوانید آن را بخوانید تا بیشتر با زندگی پدر و مادرم آشنا شوید.» بعد ادامه میدهد: «بخش اول کتاب نوشته مادرم است. شماها باید این کتاب را بخوانید تا متوجه بشوید که چگونه «سیاستبازان» با سوءاستفاده از مذهب، مسلمانان و ارامنه را در قفقاز ضد یکدیگر شورانده و به جان هم انداختند و موجب خونریزیهای بسیار شدند. مسلمانان و ارامنه که در کنار یکدیگر با صلح و صفا زندگی میکردند و یکدیگر را «گُنشو» یعنی همسایه صدا میکردند. این داستان دراز است و من کوتاه میآیم.»
بعد عکسهای کتاب «روشنگر تاریکیها» را به ما نشان میدهد. عکس اول عکسی سیاه و سفید است از نخستین نمایش کودکان کودکستان «باغچه اطفال» در تبریز در سال ۱۳۰۳ خورشیدی که توسط کودکان ترکزبان اجرا شده است.
میگوید: «دکور و همه ماسکها و لباسها توسط پدر و مادرم تهیه شده است. نزدیک به یک قرن پیش.» بعد اشارهای به عکس میکند: «این پسر کوچک هم جاوید فیوضات است، پسر میرزا ابوالقاسم فیوضات، رییس اداره فرهنگ تبریز. جاوید نخستین کودک ایرانی است که پدرم به او با روش ابداعیاش، «روش کلی»، در کمتر از ششماه خواندن و نوشتن آموخته است. این همان روشی است که بعدا به نام «روش باغچهبان» شهرت یافته است.»
سپس عکس لطفعلی آذرخشی، نخستین شاگرد ناشنوای پدرش را در تبریز نشانمان میدهد، میگوید: «برادر لطفعلی، آقای رعدی آذرخشی غزل زیبا و ماندگار زیر را سروده است: من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان که مر آن راز توان دیدن و گفتن نتوان» عکس بعدی از گوشیای است که جبار باغچهبان برای ناشنوایان اختراع کرده تا به کمک آن بتوانند بشنوند. در عکس بعدی خودش را در کنار دانشآموزان نشان میدهد و میگوید: «ببینید. در آن زمان بعضی از شاگردان پدرم از من بزرگ تر بودند. من در این کلاس درس میدادم.»
از او میپرسم پدر و مادرت چگونه با هم آشنا شدند. میگوید: «ببینید. پدر و مادر من نیز مانند شمار بسیاری از قفقازیها برای نجات از کشت و کشتار مسلمانان و ارامنه در سال ۱۳۰۱ یا ۱۳۰۲ از آنجا فرار کرده و به ایران پناهنده شدند.
شرح ازدواجشان در گیرودار فرار بسیار مهیج و باور نکردنی است. مادرم شرح آن را به دقت نوشته. وقتی که پا به سرزمین اجدادی خود ایران میگذارند، وارد مرند میشوند. در مرند، پدرم با زحمت فراوان شغل معلمی میگیرد و چون در کارش خیلی موفق بوده، از او میخواهند که به تبریز برود. در تبریز پدرم کودکستانی باز کرد که آن را «باغچه اطفال» نامید و بر آن پایه نام باغچهبان را برای اسم فامیل خود برگزید و از آن زمان «جبار عسگرزاده»، «میرزا جبار باغچهبان» شد.
میگویم پس نخستین کودکستان ایرانی را ایشان باز کردند. میگوید: «نه. اولین کودکستان را یک خانم ارمنی به نام خانم خانزادیان قبلا در تبریز بازکرده بودند. پدرم میگفت که من رفتم کودکستان خانزادیان را دیدم و خیلی خوشم آمد.» میگویم پس خلاف تصور رایج پدرتان اولین نبود. میگوید: «نه. به هر حال اولین یا دومین بودن مهم نیست. روش آموزش و پرورش و ابتکارات پدرم بود که اهمیت و برجستگی داشت و ماندگار شد. به علاوه، آدم نباید حق دیگران را پایمال کند.»
میپرسم این کودکستان چگونه بود و چه ویژگیهایی داشت؟
میگوید: «کودکستانی که پدرم باز کرد بسیار کمنظیر است، نهتنها در ایران بلکه در جهان. و این ثمره خلاقیت لایزال ذهنش بود. پدرم در بسیاری از رشتههای هنری نیز دست داشت. میتوانست آنچه را که به ذهنش میرسد عملی کند، شعر بگوید، نمایشنامه بنویسد، دکورها و ماسکها را خودش طراحی کند و بسازد و غیره.»
میگویم شما که مدرسههای زیادی را در سراسر دنیا دیدهاید و سفرهای زیادی داشتهاید، خیلی کوتاه کودکستان و مدرسه ناشنوایان پدرتان را توصیف کنید. میگوید: «هیچ مدرسهای مثل مدرسه پدرم نبود. مدرسهاش مثل چشمه جوشانی بود. هرروز برای ما مثل روز اول بهار بود. هرروزی که میگذشت مثل این بود که شب قبلش یک بارش حسابی آمده است. صبح جوانه افکار تازه زده میشد. در باغچه کودکستان و مدرسه ما نهالی نو سر از خاک حاصلخیزش برمیآورد. این برداشت من است به عنوان یک کودک و مربی کودکستانی از کارهای پدرم.» سپس با تبسمی ادامه میدهد: «در چنین مدرسهای به دنیا آمدن و بزرگ شدن یک موهبت الهی است که نصیب هر کسی نمیشود!»
کمی مکث میکند. بعد کمی جدیتر میشود و میگوید: «البته خیلیها، از جمله مادرم، این را موهبت الهی نمیدانستد. مادرم یک زن بود و یک مادر. آرزوهای بسیاری برای خودش و فرزندانش داشت. وقتی جوان بودم این احساسات و آرزوهای بهحق مادرم را درک نمیکردم. نمیفهمیدم. من خیلی دیر، به قول دختر عاقلم مریم، عقل درآوردم. تازه حالا میفهمم کهای بابا! این مادر شکیبای من از دست این میرزاجبارخان عسگرزاده ملقب به باغچهبان، که تمام هوش و حواسش به کارش و رسیدن به هدفهایش بوده چه کشیده و چقدر تحمل کرده است!»
بعد میگوید: «البته زندگی در مدرسه برای ما بچهها هیچ بد نبود. پدرم میگفت من با این درآمد خیلی محدود معلمی نمیتوانم خانهای بگیرم که حیاط داشته باشد، باغچه داشته باشد، حوض داشته باشد. پس من باید خانهام با مدرسهام یکجا باشد. بنابراین خانه ما همیشه در مدرسه بود. همه ما توی مدرسه به دنیا آمدیم. برادرم ثمین و من، هردو در باغچه اطفال تبریز به دنیا آمدیم. او در سال ۱۳۰۲ و من در سال ۱۳۰۴. خواهرم پروانه هم در کودکستان شیراز به دنیا آمد.» بعد ادامه میدهد: «همه ما در مدرسه با محدودیتهایش و با امکاناتش بزرگ شدیم و در همانجا ازدواج کردیم. پدرم نیز تا یک هفته پیش از درگذشتش، در همین مدرسه و در اتاق خودش در مدرسهمان بود.»
از ثمینه میخواهم بیشتر توضیح دهد که منظورش از اینکه معتقد است بزرگشدن در مدرسه برای او مثل یک موهبت بوده است، چیست. میگوید: «از بزرگ شدن در کودکستان پدرم و مدرسه ناشنوایان، بدون اینکه بخواهم، خیلی چیزها یاد گرفتم. مثلا وقتی که پس از بازنشستگی در سال ۱۳۶۲ آمدم آمریکا و در کودکستان اینترجنریشنال چایلد کرسنتر مشغول به کار شدم، بال و پری تازه باز کردم. برای اولینبار در عمرم با بچههای شنوا کار میکردم. تمام آن خاطرات شیراز در من زنده شد. همه کارهای پدرم را در کودکستان شیراز که از کودکیام به یادم مانده بود، با شوق و ذوقی کودکانه در اینجا بهکار بردم. این ۱۵سال کار با بچههای آمریکایی و مکزیکی تجربهای بود شیرین و نو که ورقی تازه در کارهای فرهنگیام گشود.»
میپرسم چه شد که به کار معلمی روی آوردید؟ پدرتان از شما خواست؟ میگوید: «نه، ما همه آزادی مطلق داشتیم. و در این آزادی مطلق من دنبال کارهای پدرم را گرفتم. این را خودم خواستم. میدیدم که پدرم زیر بار سنگینی است. من در عین کودکی حس کردم که باید یارش باشم. از ۱۳-۱۲سالگی عملا در کلاسهای ناشنوایان پدرم آغاز بهکار کردم. یعنی مدرسهام که تعطیل میشد، ساعت چهار، میرفتم خانهمان، که همان مدرسه کر و لالها باشد. پدرم تا ساعت شش و هفت شاگردها را نگه میداشت. آن وقت من آنجا خیاطی یاد میدادم، دیکته میگفتم، نقاشی درس میدادم و به پدرم کمک میکردم. از همان موقع مسیرم را برای خودم روشن کردم. کوچکترین تردیدی نداشتم که در زندگیام چه کار میخواهم بکنم.» بعد چنین ادامه میدهد: «در ضمن مدرسه پدرم تابستان هم تعطیل نمیشد. مدرسهای «همیشه باز» بود و ما هم همیشه کار میکردیم. این تجربیات نو در جوانیام زمینه کاریام شد. از اینرو، پس از گرفتن دیپلم از دانشسرای مقدماتی، به دانشسرای عالی رفتم و در بخش ادبیات در رشته دبیری زبان انگلیسی ادامه تحصیل دادم.»
دوست دارم بدانم چه شده که به آمریکا آمده است. میگوید: «در دانشسرای عالی با هوشنگ پیرنظر همکلاسم آشنا و دوست شدم و ازدواج کردم. ما با هم بورسیه فولبرایت گرفتیم و در سال ۱۹۵۱ با هم به آمریکا آمدیم.» میگویم: درس خواندن در دانشگاههای آمریکایی تجربه خوبی باید بوده باشد. اگر بورس نمیگرفتید هم میآمدید؟ جواب میدهد: «نه. اگر بورس نمیدادند، نمیتوانستیم اینجا درس بخوانیم. ما پول رفتن به کرج را نداشتیم. میخواستیم بیاییم اینجا؟ پدرم و مادرم بسیار از این تصمیم حمایت کردند. پدرم البته بیشتر از مادرم. مدرک فوقلیسانسم را در سال ۱۹۵۵ در رشته آموزش ناشنوایان و سنجش شنوایی از مدرسه ناشنوایان کلارک و کالج اسمیت در شهر نورثمپتون واقع در ایالت ماساچوست گرفتم و بعد رفتم به نیویورک و در کالج بارنارد که بخشی از دانشگاه کلمبیاست، در رشته گفتاردرمانی به تحصیلاتم ادامه دادم. آن موقع جنگ کره بود و سربازهای آمریکایی از کره برمیگشتند و گرفتاریهای گفتاری زیادی داشتند و ما در دانشگاه کلمبیا با آنها کار میکردیم. در همین دوره هوشنگ هم مدرک کارشناسی ارشدش را در رشته علوم سیاسی از دانشگاه کلمبیا گرفت.»
میپرسم چه شد که دوباره به ایران برگشتید؟ میگوید: «در این موقع کودتای ضدمصدق شد. پدرم، مادرم و مسعود کریم، شوهرخواهرم همه به زندان افتادند. من و هوشنگ کارمان را نصفهکاره گذاشتیم و به ایران برگشتیم. از روز ورودم، در مدرسه با یک نیروی تازه آغاز به کار کردم، نهتنها به شاگردان درس میدادم، بلکه برنامه تربیت معلمها را نیز پیریزی میکردم و مرتب به پیش میبردم. در آن موقع به اصطلاح، من تحصیلکرده خارج بودم و زبان انگلیسی میدانستم و موقعیتهای خوبی برایم وجود داشت.
بعضیها به من میگفتند برو شرکت نفت، برو سازمان برنامه، پول خوبی میدهند. ما را خوب نمیشناختند! البته من رفتم به خدمت ناشنوایان و با حقوق دبیری ادامه کار دادم و پس از ۳۶سال خدمت با پایه دبیری بازنشسته شدم! تا اینکه اخیرا که یک روز با دخترعمهام رفته بودیم اداره بازنشستگی حقوقهایمان را بگیریم، دخترعمهام، فرنگیس ارجمندی، به من گفت ببین اینها چه میگویند؟ مرتب راجع به حق مدیریت صحبت میکنند. مگر تو مدیر نبودی؟ گفتم چرا، به خدا بودم! آن هم چه مدیری! گفت خب چرا تو حق مدیریت نمیگیری؟! خلاصه رفتیم داخل و تقاضا دادیم و الان چهار، پنج سالی است که حقوق مدیریت میگیرم. من تمام مدت فقط با حقوق دبیری در مدرسهمان کار کردم. فکر رتبه و حقوق نبودم. البته احتیاج هم نداشتم. شوهرم در سازمان برنامه کار میکرد و حقوق خوبی میگرفت. از اول نه هوشنگ و نه من حرص پول درآوردن نداشتیم. آخر ما هر دو آرمانی و روشنفکر و همفکر بودیم!»
از او میخواهم کمی از رابطه خودش و همسرش هوشنگ پیرنظر بگوید. نفس عمیقی میکشد و میگوید: «بگذارید همینجا اقرار کنم که همسر زنانی چون من بودن کار آسانی نیست. خیلی صبر و حوصله و گذشت میخواهد. مخصوصا برای کسانی که خودشان هم مسوولیت برنامههای سنگین فرهنگی و اجتماعی بر دوش داشته باشند.
هوشنگ عزیزم نهتنها تاب شتابزدگیها و هیجانهایم را در کارهایم میآورد، بلکه پشتیبان کارهای روزافزونم که هر روز شاخ و برگ نویی میگرفت نیز بود. هوشنگ سهم بزرگی در پیشرفت کار آموزش و پرورش و رفاه ناشنوایان دارد. او پدرم را دوست داشت و کارهایش را درست میدانست و با تمام تواناییهای مادی و معنویش پشتیبان کارهایمان بود. نهتنها همسرم، بلکه فرزندانم سهراب و مریم نیز سهمی از دشواری تحمل مادری چون من را داشتند. با وجود این، هردوشان همیشه پشتیبان فعالیتهای مختلفم بودهاند و هستند. اگر بجز این بود، نمیشد.»
چاییام سرد شده است. صحبتهایمان گل انداخته است. میخندد و میگوید: «چای تازهدم براتون بیاورم؟» میگویم نه. ممنون، خوب است. ادامه بدهیم. میپرسم خب! کار شما به نوعی ادامه کار پدرتان بود. از کارهای عمده باغچهبان بگویید. میگوید: «ببینید. باغچهبان دو کار عمده داشت. یکی روش آموزش زبان به ناشنوایان است و دیگری روش آموزش خواندن و نوشتن الفبای فارسی به همه سوادآموزان.
دایره فعالیت نخستیناش محدود به ناشنوایان میشود. ولی کار دومش مربوط میشود به همه کسانی که میخواهند خواندن و نوشتن خط فارسی را بیاموزند و همه جمعیت ایران از خرد و کلان را در بر میگیرد.» میگویم من جایی ندیدهام که روی این کار بزرگ باغچهبان و نحوه آموزش الفبای فارسی به همه ما ایرانیها چندان توضیحی داده باشند. با وجود اینکه این قضیه از خدمت اول اگر بزرگتر نباشد، کوچکتر هم نیست. میگوید: «بله. آموزش خواندن و نوشتن خط فارسی نهتنها در ایران که در افغانستان و تاجیکستان هم با روش باغچهبان تدریس میشود. من خودم هم این سعادت را داشتم که اول در تهران و بعد در سراسر ایران با یک سازماندهی خیلی ابتکاری «روش باغچهبان» را گسترش بدهم. در این کار از پشتیبانی دفتر تعلیمات ابتدایی و دوستان عزیزم توران میرهادی و لیلی آهی به تمام معنی بهرهمند بودم.» بعد ادامه میدهد: «بنا بر توصیه دوست عزیزم، توران میرهادی بود که همه این تجربههایم را مستند کردهام. این نوشته، هرچند که آماده چاپ است، زمان آن هنوز فرا نرسیده است.» میپرسیم نام این کتابتان چیست. میگوید: «راستش هنوز نامی برایش بر نگزیدهام. شاید اسمش را «صدف» بگذارم؛ زیرا «زندگی در صدف خویش گوهر ساختن است.»
از او میپرسم اکنون چه کارهایی در دست دارید؟ میگوید: «از زمانیکه به آمریکا آمدهام، به کارهای فرهنگی مشغول بودهام. در کودکستان و دبستان کار کردهام، مقاله و کتاب نوشتهام. فارسی درس دادهام. شاگردانم را دستکم میتوانم به سه گروه تقسیم کنم. نخست کودکان یا نوجوانانی که پدر و مادرشان هردو ایرانی هستند، گروه دوم آنهاییاند که تنها یکی از والدینشان ایرانی است و دسته سوم آمریکاییها هستند که آنها نیز به دو گروه تقسیم میشوند: آنهایی که میخواهند زبان گفتوگوی فارسی را بیاموزند و گروه دیگر کسانی هستند که خواهان آموختن زبان فارسی برای دستیافتن به ادبیات فارسیاند. در این درسدادنها خودم بیش از شاگردانم یاد میگیرم. درباره روش آموختن زبان میاندیشم، تجربه میکنم و مینویسم. در اینجاست که تجربه زبانآموزی به ناشنوایان برایم سودمند است.»
از او میپرسم پیشتر گفتید که مادرتان در پیشبرد اهداف پدرتان نقش خیلی مهمی داشت. بیشتر توضیح میدهید؟ میگوید: «مادرم پابهپای پدرم در کودکستان و دبستان او کار میکرد. در سالهایی که پدرم دست تنها بود و باید برای دنبال کردن کارهایش، که کم هم نبودند، از مدرسه برود، مادرم سرپرستی مدرسه را برعهده داشت. ولی شوق اصلی مادرم کارکردن در کودکستان بود و بالاخره خودش هم یک کودکستانی به نام کودکستان پهلوی که جزیی از دبستان ناشنوایان بود، باز کرد.» بعد با هیجان ادامه میدهد: «مادرم صدای خوبی داشت، هنرمند بود و تار هم میزد. همکاری پدر و مادرم برای تهیه سرودهای کودکستانی در آغاز کار بسیار جالب بود. پدرم شعری را میساخت و به مادرم میگفت این را این طوری بخوان صفیه. بعد مادرم میخواند. بعد پدرم میگفت نه، نه، نه، نشد، نشد. این طوری بخوانش و شعر را زمزمه میکرد. مثلا میگفت: ممممم ممم مم مممم ممم مم. خودش صدا نداشت. مادرم دوباره میخواند. پدرم دوباره میگفت نه! این طوری نه. این طوری: ممممم ممم مم مممم ممم مم و دوباره زمزمه میکرد. آنقدر این کار را تکرار میکردند که آن چیزی که در ذهن پدرم بود را میساختند.» میگویم پس به یاری مادرتان بود که خیلی از سرودهای کودکستانی ساخته میشد. میگوید: «همینطور است!»
میپرسم مادرتان موسیقی را کجا یاد گرفته بود. چگونه در فضای سنتیتر تقریبا یک قرن پیش این امکان برایش فراهم شده بود. میگوید: «زمانیکه مادرم کودکی بیش نبود، دایی عزیزش آقای میرمهدی جوادزاده که مردی روشنفکر بوده به استعداد مادرم پی میبرد و برایش استاد تار زنی را میگیرد تا این هنر را به صفیه که سوگلیاش بوده، بیاموزد. یادم است که سالهای بعد، مادرم در تهران برای آموزش تار کلاسیک نزد استاد شهنازی میرفت. مادرم تار زدنش را مدیون میرمهدی دایی عزیزمان است.»
میپرسم زبان مادریشان فارسی بوده است؟ یا اینکه در قفقاز فارسی یاد گرفته بودند؟ میگوید: «نه. همیشه آنها با هم ترکی حرف میزدند. البته پدرم در مکتبخانه و مادرم در مکتبخانه مسجد آیاصوفیه در استانبول تا حدی قرآن و فارسی ادبی آموخته بودند. ولی فارسی حرف نمیزدند. فارسی حرفزدنشان به طور جدی پس از آمدن به ایران و رفتن به شیراز آغاز شد.» بعد میگوید: «دلم میخواهد درباره مادرم این زن باگذشت و مهربان بگویم و بگویم و بگویم.» بلند میشود. قوری چای را دوباره روی سماور میگذارد. صحبتهایش گل انداخته است. برایم جالبتر میشود وقتی میبینم که این همه کارها و خدمات را باغچهبانها در شرایطی انجام دادهاند که فارسی زبان مادریشان هم نبوده است.
برمیگردد و میگوید: «مادرم با پدرم همکاری میکرد تا اینکه بالاخره کودکستان خودش را در همان مدرسه ناشنوایان باز کرد. این را هم بگویم که فارسی مادرم بهتر از پدرم بود و گاهی پدرم نامههای حساس اداریاش را برای مادرم میخواند و میگفت صفیه گوش کن ببین این درست است.» میگویم خاطرهای از مادرت داری برایمان بگویی. سری تکان میدهد و میگوید: «روزی شهردار وقت تهران برای بازدید از کودکستان مادرم که در خیابان سیروس بود، آمد. از دیدن وضع کار مادرم و شناختن او خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. از او خواست که برود و کودکستان شیرخوارگاه شهرداری را که در تجریش بود، سامان بدهد. آنجا بچههای بیزبان و یتیم را نگه میداشتند و با بیرحمی تمام با آنها رفتار میکردند. زمان جنگ جهانی دوم غذا خیلی کمیاب و گران بود. یادم میآید که یک روز سیزدهبدر بود. مادرم در خیابانی که کودکستان شهرداری آنجا بود، ایستاده بود و ماشینهایی را که از سیزدهبدر برمیگشتند، نگه میداشت و میگفت اگر خوراکیای چیزی دارید بدهید، برای بچههای پرورشگاه لازم داریم.»
احترامی که برای مادرشان قایل بودم، چندبرابر میشود. بعد ادامه میدهد: «ولی بعد از اینکه شهردار عوض شد و مادرم سعی کرد چون گذشته جلو ریخت و پاشهای غیرانسانی گروه جدید را بگیرد، او را عملا تنبیه کردند و گفتند که دیگر در اینجا به تو نیازی نیست و محل کار تو از این پس در نوانخانه است، آنجا که متکدیان را جمع میکنند. در کجا؟ در شاه عبدالعظیم! بعد او را از آنجا به پرورشگاهی که در نزدیکیهای راهآهن بود، منتقل کردند. مادرم که کودکستانش را بسته و مجبور بود که کار کند، ناچار از قبول این پستها شد. و به این ترتیب یک مربی با آن همه تجربیات و تواناییهایش شد یک معلم خیاطی ساده! مادرم که زنی مهربان بود، بچهها و دخترهای پرورشگاه را خیلی دوست داشت. برایشان لباسهای عروسی میدوخت. سالها بعد این دخترها با شوهرهایشان و بعد با بچههایشان، عید که میشد با یک دستهگل یا یک جعبه شیرینی میآمدند به دیدن مادرم.»
بعد ادامه میدهد: «پس از چند سالی مادرم بازنشسته شد. در این زمان، پدرم و مادرم هر یک در اتاقی در آموزشگاه زندگی میکردند در خانهمان، در مدرسهمان. همان مدرسه و خانهای که در آن زاده و بزرگ شدیم و به خدمت ادامه دادیم و اکنون به سبب بعضی کوتهبینیها اجازه زندگی در آن به فرزندان باغچهبان داده نمیشود. باری، چون میدانستم که مادرم اهل بیکار نشستن نیست، از او خواستم که در مدرسهمان به ناشنوایان خیاطی یاد بدهد. او هم با شوق این کار را پذیرفت و معلم خیاطی و گلدوزی ناشنوایان شد.
کارهایهای دستی شاگردان مادرم هنوز در ویترین کارهای دستی آموزشگاه دیده میشود. متاسفانه پس از انقلاب جو عوض شد و مادرمان ناچار خانه ۵۰ساله خود را ترک کرد و به زندگی خود در آپارتمان کوچک پروانه ادامه داد. من در آمریکا بودم که مادرم در آغوش ثمین و پروانه جان سپرد. من پیشاش نبودم. به عشق مادرم، در اینجا به خدمت سازمانهایی که به سالمندان میرسند، درآمدم تا شاید آسایشی بیابم.»
میپرسم اگر موافقید درباره ثمین برادرتان صحبت کنیم. چه شد که ثمین مثل شما به کار آموزش و پرورش که تخصص خانوادگیتان بود روی نیاورد؟ میگوید: «برادرم مسیرش با مسیر پدرم فرق داشت. او استعداد موسیقی داشت و دنبال آن را گرفت. پدرم هم هیچ فشاری نیاورد که مثلا پسرش بیاید و دنبال کارش را بگیرد. خلاصه ثمین رفت و در هنرستان موسیقی تهران تحصیل کرد و بعد بورس گرفت و رفت ترکیه و آنجا در کنسرواتوار آنکارا کمپوزیسیون خواند. در همان جا با اولین سالم، که یکی از شاگردان برجسته هنرستان در رشته آواز و پیانو بود، آشنا شد که کار این عشق و دوستی به ازدواج انجامید. پس از بازگشت به ایران، ثمین در هنرستان موسیقی کمپوزیسیون درس میداد و آثار زیادی نوشته که بارها در تالار رودکی و تالار وحدت اجرا شده و میشود. کارهای ثمین را الان کاوه باغچهبان، پسر دوم ثمین دارد پیگیری میکند و انشاءالله به زودی آلبوم موسیقی «رنگینکمان دوم» را به کودکان و فرهنگیان ایران تقدیم خواهد کرد. رنگینکمان اول را که هدیه ارزشمند و ماندگار برادر عزیزم ثمین به کودکان و موسیقی ایران است، همه میشناسند و بچهها آهنگ و شعرهایش را دوست دارند و میخوانند. ناگفته نماند که اولین عزیزم، نه تنها گروه کر آن را رهبری کرده است، بلکه گروه خوانندگان نیز همگی شاگردان و دستپروردگان در کلاسهای آواز اولین هستند.»
میگویم از اولین بگویید. میگوید: «اولین از مادری فرانسوی و پدری لبنانی که کاتولیک بودند، در شهر مرسین ترکیه زاده شده بود و فرانسه را خوب میدانست. من نمیخواهم اسم اولین را بیاورم و کار را با دو تا جمله تمام کنم. چون اولین خدمت بزرگی به موسیقی ایران کرد و بیشتر هنرمندان نسلهای بعد از او مثل پری زنگنه شاگرد او بودند.» بعد میگوید: «علاقهمندان میتوانند بروند و در گوگل و یوتیوب بخشی از کارهای اولین و ثمین را ببینند.»از او میپرسم چطوری شد که اولین که حتی فارسیزبان هم نبود، علاقهمند شد که به موسیقی ایران خدمت کند. جوابش بسیار مختصر، اما گویاست: «اولین زنی بود که فکر میکرد که خب من زن یک ایرانی شدهام و باید صمیمانه با هم یکی باشیم. زبان فارسی را به سرعت و به خوبی آموخت. اولین نه تنها یک هنرمند و معلم بزرگی بود، بلکه قدرت برنامهریزی داشت و با اجرای برنامههای سودمند آموزشی، موجب اعتلا و گسترش موسیقی ایرانی شد. دوست دارم راجع به اولین یک روز تمام صحبت کنم، اما الان حضور ذهن ندارم.»
دوباره به ثمین برمیگردد: «ثمین نه تنها موسیقیدان و آهنگساز بود، بلکه نویسنده و مترجمی توانا به شمار میآید. او به ادبیات فارسی و ترکی نیز بسیار علاقهمند بود. عزیز نسین و یاشار کمال از دوستان نزدیکش بودند. ثمین با آشنایی کامل به فرهنگ و رسوم دو کشور ایران و ترکیه و با طبع شوخی که داشت، خوب از عهده ترجمه آثار نویسندگان ترک و به ویژه کارهای عزیز نسین برمیآمد.» در اینجا ساکت میشود. نگاهش را به درختها میدوزد. غبار تاثری عمیق چهرهاش را تیره میکند و ادامه میدهد: «برادرم و اولین و بچههایشان پس از انقلاب از ایران کوچ کردند. به یاد گفته محمد درویش شاعر فلسطینی میافتم که میسراید: «من از سرزمینی نکوچیدهام، با خود سرزمینی را به دوش کشیدهام.» سنگینی این بار گاهی کمرشکن میشود. آنها ناچار تا پایان عمر در ترکیه ماندنی شدند.»
بعد ادامه میدهد: «سه سال پیش بود که در آخرین شب چهارشنبهسوری عمرش، با دلی اندوهگین از دوری وطن، چشم از جهان فرو بست و در روز اول نوروز در استانبول به خاک سپرده شد. برگردان آخرین اثرش هم این است: «کاشکی هر روز بود، روز نوروز- کاشکی هر شب بود، چهارشنبهسوری» و جالب است که خودش هم همان طور که گفتم روز چهارشنبهسوری فوت کرد و روز عید نوروز به خاک سپرده شد.» بعد ادامه میدهد: «اولین عزیزم هم دو سال پیش درگذشت و او را نیز در آرامگاه شیعهها در استانبول در کنار ثمین به خاک سپردهاند. اکنون همهساله پسران و دوستانشان به دیدار آنها میروند و با خواندن شعر و سرود و آتشافروزی میکوشند که این شب را با پدر و مادر عزیزشان بگذرانند. صدای اولین و ثمین را میشنوم که آنها هم برای شادی دل بچهها این تکه از رنگینکمان را میخوانند:
باغ ما پرچین داره، میوه شیرین داره، گلوچشمه و آهو، لاله و نسرین داره.
فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!
باغ ما کلون داره، نگین و نشون داره دروازش بازه اما، شیر نگهبون داره!
فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!»
برای مدت کوتاهی جمع سهنفرهمان را سکوت فرامیگیرد. میگویم همیشه راجع به ثمین و ثمینه اخباری شنیدهایم و از پروانه کمتر خبری بوده. پروانه چه میکرد و الان کجاست و چه میکند؟ میگوید: «پروانه بچه سوم و آخر پدر و مادرم بود. در شیراز به دنیا آمد و در تهران بزرگ شد و خیلی زود وارد زندگی زناشویی شد. خوشبختانه بعدها که آسایشی پیدا کرد به کار آموزش ناشنوایان علاقهمند شد و به آموزشگاه باغچهبان آمد و کمکحال پدرم و من شد. من مدیر مجتمع آموزشی باغچهبان بودم و پروانه مدیر داخلی آموزشگاه. پروانه سه نقش خیلی اساسی داشت. یکی اجرای برنامه تربیت معلم بود. مواد درسی کلاسهای سوم تا پنجم را آماده میکرد. در سالنی که شاگردان و معلمان هر کلاس جمع میشدند، درس نمونه میداد. بچهها از درس دادن پروانه خیلی خوششان میآمد و میگفتند پروانه خانم مثل کارتون درس میدهد! پروانه همچنین مسوول خلاصه و ساده کردن کتابهای درسی و تهیه پرسشها و تمرینهای درسی بود. این خلاصه و تمرینهای هر درس را که با همکاری معلمان هر کلاس آماده و زیراکس شده بود، برای تمامی مدارسی که مجتمع آموزشی باغچهبان نامیده میشدند و همچنین برای هر کسی که علاقهمند بود، میفرستادند.»
بعد ادامه میدهد: «مسوولیت برنامههای هنری مدرسه نیز با پروانه بود. پروانه هم مثل مادرم استعداد هنری و صدای خوبی داشت. نمایشنامههای هنری برای ناشنوایان مینوشت و اجرا میکرد و روی صحنه میبرد. سالن اجتماعات مدرسه در این برنامهها پر میشد و همه از دیدن هنرنماییهای شاگردان ناشنوا لذت میبردند. ولی متاسفانه در آن زمان امکان ضبط اینگونه برنامهها نبود. باری، پروانه عزیزم اکنون با دخترش مرجان کریم در تهران زندگی میکند. پروانه و مرجان «تنها ریشههای ما در خاک وطن» هستند و خانهشان مأوای همه ماست.»
میگویم پیش از این گفتید که کاوه پسر ثمین در حال ادامه کارهای پدرش است. از کاوه و بقیه بچههای ثمین چه خبر؟ میگوید: «کاوه بچه دوم ثمین است. کسی است که رفته توی کار موسیقی. برادرش، فرهنگ، پسر سوم ثمین هم وارد موسیقی شده. برادر اولشان کامبیز متاسفانه با نقصهای مادرزاد به دنیا آمده. این طور که میگویند، بعضی از زنانی که در آن موقع تحت فشار سیاسی شدید بودهاند، بچههای ناقص به دنیا آوردهاند و کامبیز عزیز ما نیز یکی از این قربانیان است. به هر حال، کامبیز خودش را خوب اداره میکند و شمع روشنی است که به خانواده مرکزیت میدهد. فرهنگ در کنسرواتوار استانبول تحصیل کرده و الان در اپرای استانبول ویلنسل میزند.» بعد ادامه میدهد: «کاوه اکنون در هنرستان موسیقی استانبول کمپوزیسیون درس میدهد و بسیار علاقهمند به کارهای پدرش بوده و است. در سالهای اخیر زیر بال ثمین را گرفت و در آن سنین بالا و سختی، به ثمین یاد داد که چطور از کامپیوتر برای نوشتن موسیقی و ایجاد موسیقی کمک بگیرد. در نتیجه با هم نشستند و آهنگهایی را که ثمین در ایران و ترکیه ساخته بود، ثبت و با امکانات کامپیوتر ضبط کردند. الان که برادرم درگذشته، کاوه خودش را وقف کارهای پدر و مادرش کرده که اینها را سامان بدهد و به ثمر برساند. بسیار پرکار است و توانا و جدی و مهربان. امیدوارم که برای نوروز ۱۳۹۲، کاوه یک هدیه خوب برای ملت ایران داشته باشد.»
در تمام نیمساعت گذشته، ثمینه باغچهبان، این زن دوستداشتنی سرش را در دستش گرفته است. به نظر خسته میرسد. میگویم بهتر است کمکم گفتوگویمان را تمام کنیم. میخندد و قبول میکند. بلند میشود و به اتاقش میرود. آلبوم کوچکی با خود میآورد. آلبوم کارهای ابریشمدوزی و گلدوزی خودش است. در طول این سالها ثمینه باغچهبان تابلوهای ابریشمدوزی و گلدوزی بسیاری دوخته است. یکی از یکی قشنگتر. بعضیها را هنوز در خانه دارد. بعضیها را هم به کسانی هدیه داده است. در تمام کارهایش یک نقش همیشه وجود دارد: درخت سروی که شکوفهها و گلهای نیلوفر بر آن پیچیده است. میگویم چرا درخت سرو؟ لبخندی میزند و میگوید: «من از کودکی درخت سرو را دوست داشتم و نقشهای آن در مینیاتورها برایم سحرانگیز بود. درخت سرو باغ ارم شیراز همواره با من است. بالابلندی و همیشه بهار بودن سروها مرا به یاد پدرم میاندازد و پنداری آن شاخههای شکوفه و نیلوفر که بر قامت آن سرو پیچیده و بالا رفته است، نشانی از من است!»
آلبوم کارهای ابریشمدوزی ثمینه باغچهبان را خوب تماشا کردهایم. زمان خداحافظی رسیده است. از این دیدار احساس خوبی دارم. هنوز لبخند شیرینش بر لب است و کلام شیوایش بر زبان. به رسم ایرانیان خداحافظیمان ۲۰دقیقه دیگر طول میکشد. سرانجام به امید دیدار دوباره از این خانه کوچک و صمیمی خارج میشویم. رو به شهر خود مینهیم. در شبی تاریک، در پیچ و خم جاده سانتاکروز هستیم تا به خانهمان برسیم که لبخندکی بر گوشه لبانم مینشیند. بیتی از یکی از کارهای ابریشمدوزیاش را به یاد آوردهام:
«بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل به در آید»
منبع: سعيده وحيدنيا، روزنامهی شرق، ۱۳ خرداد ۱۳۹۱