از درخت بپرس
نوشتهای از ثمین باغچهبان
از من نپرس که «امروز چه روزیست...؟» من چه میدانم چه روزیست. تو از من بپرس «ساعت چند است؟» تا فوراً بگویم چه ساعتیست گرچه ساعتم را نیمساعتی پیش بازکرده بودم و نمیدانم کجا گذاشتهام.
از من نپرس دیروز چه روزی بود یا فردا چه روزیست. من از کجا بدانم اسم امروز و فردا چیست، یا اسم دیروز و پریروز چه بود. من همین را میدانم که پریروز همان روزیست که رضا، طوطی را برد اما نمیدانم کجا برد... . من دیدم که قفس دستش بود و داشت میرفت و طوطی هم توی قفس بود. اما اگر خیلی دلت میخواهد بدانی کجا میرفت، رضا را پیداکن و از خودش بپرس. دیروز هم همان روزیست که سارها از درخت پریدند و رفتند. از من اسم آن روز را نپرس. از من نپرس که چرا رفتند و کجا رفتند. من همین را میدانم که رضا که طوطی را برد، سارها هم درختشان را به مرغان دیگری از نژادی ناشناس واگذاشتند و خرابههای ری را زیر بال گرفتند و دیگر هم پیداشان نشد. اما اگر خیلی دلتمیخواهد بدانی چه روزی رفتند و چرا رفتند و کجا رفتند، از درخت بپرس. حتماً او، اسم آنروز را بهیاد دارد، شاید هم بداند سارهایش چرا رفتند و کجا رفتند و چرا برنگشتند.
از من نپرس که «امروز چندم ماه است...؟» من که حتی نمیدانم در کدام ماه هستم، از کجا بدانم که در چندم آن ماه هستم. تو از من، اسم سبزیها و میوه را بپرس تا فوراً بگویم این اسفناج است یا کرفس، آن انگور است یا گلابی... .
* * *
فرضکن که مثلاً بر اثر یک بلای آسمانی یا یک حادثهی فلکی و اینجور چیزها، اسم و تاریخ روزها برای چند روزی از یاد مردم جهان پاکشود -یعنی وقت گمبشود و مردم ندانند در کجای زمان هستند- اگر چنین روزی پیشبیاید، آنوقت خواهیدید دنیا چه شهر فرنگی بشود: قطارها در تونلها، کشتیها در دریا و هواپیماها در آسمان دور خودشان خواهند چرخید و نخواهند فهمید چه غلطی بکنند... . توپهایی که بهطرف دروازهها شوتشده، در همان دور و بر دروازه، در آسمان میخکوب خواهند ماند تا بالاخره اسم و تاریخ و ساعت روز، معلوم و تکلیفشان روشن بشود؛ یعنی اگر (توپها) گلشدنی هستند، که هرچه زودتر بشوند، اگر هم نشدنی هستند، هرجایی دلشان خواست، بیفتند که تکلیف ورزشدوستان هم روشن بشود. یعنی اگر هورا کشیدنی هستند، که هرچه زودتر خودشان را راحت کنند، اگر هم بدوبیراهگفتنی هستند، بیخودی معطلنشوند... .
حالا خواهیگفت «توپ بیزبان را چه به این حرفها...؟» اما من معتقدم اگر چنین روزی پیشبیاید -یعنی وقت گمبشود و مردم ندانند در کجای زمان هستند- هیچ نخی هم از سوراخ هیچ سوزنی گذر نخواهد کرد... مگرنه این است که برای هر اتفاقی که افتاده یا باید بیفتد، در همان روز ازل، ساعت و زمانی تعیین و مقرر شده...؟ حالا اگر ساعت و زمان گمبشود، یعنی معلومنباشد در کجای زمان هستیم... .
* * *
من این نامه را به قصد مزخرفگویی شروع نکردهبودم. از پیداشدن پرستوها و جوانهزدن درختها فهمیدم که باید نوروز نزدیک شدهباشد. من، این نامه را بهقصد تبریک نوروزی شروع کردهبودم اما اینطور از آب درآمد، و حالا که اینطور شد، همینطور ادامه خواهم داد:
سالهای سال است که رابطهی من با زندگی و همهچیز قطع است. با تاریخ و تقویم بیگانهشدهام. این است که نمیدانم اسم این روزهایی که اینجور دنبال هم گذاشتهاند، چیست و چندم چه ماهیست. من بین روزها فقط شنبهها و یکشنبهها را بهخوبی میشناسم: وقتی یکروز پا میشوم و میبینم کامبیز در خانه است، میدانم که اسم آنروز باید شنبه یا یکشنبه باشد، چون دیگر روزها، او سر کار میرود.
من نه فقط اسم روزها و ماهها را ازیاد بردهام، حتی تابستان و زمستان را هم با اسمهایی مثل تیر و مرداد، یا دی و بهمن نمیشناسم. هر وقت هوا گرم است، یعنی تابستان، و گاهی که هوا خیلی گرم بوده، با خودم گفتهام «باید مردادماه باشد...» هروقت هم هوا سرد است، یعنی زمستان... . به من چه که اسم ماههای تابستان و زمستان چیست. اصلا به چه دردم میخورد که بدانم...؟ و هروقت هوا رو به روشنی میگذارد، هروقت پرندهها اینجور عاشقانه میخوانند و دنبال هم میگذارند و درختها جوانهمیزنند، میدانم که نوروز باید نزدیک شدهباشد. اما هیچوقت نشده که توانستهباشیم یک کاسه عدس را بهموقع خیسکنیم و در اول نوروز، یکی دوبشقاب سبزهی نوروزی روی میز گذاشتهباشیم... .
* * *
دو سهتا جعبه ترقهی خیلی عالی دارم -از آن ترقههای فرنگی، خوشصدا و بیخطر- اینها را برای چارشنبهسوریی بچهها خریدهبودم. اما نوروزها یکی پس از دیگری از کنار گوش و جلو چشممان گذشتند و رفتند، بیاینکه ما آنها را دیدهباشیم... و چارشنبهسوریها، با ترقهبازیها و از روی آتش پریدنها و سرودخوانیهایش بهجز زخمی در دل بچهها نیست... .
* * *
تقسیمکردن زمان به برشهای دراز و کوتاهی مثل قرن و سال و ماه و روز و ساعت، حتماً که علت و حکمتی داشته و حتماً بهخاطر احتیاجی بوده. اما برای این گربههایی که صبح تا شب در خیابان ما، کیسههای زباله را پارهمیکنند و دعواشان میشود و دنبال هم میگذارند، یا این پرندههایی که روی درختهای مقابل پنجرهی ما از این شاخه به آن شاخه میپرند، چه فرقی میکند که اسم امروز و فردا، یا اسم اینماه و آنماه چیست...؟ به آنها چه از دوشنبه و پنجشنبهبودن روزها...؟ به آنها چه که چندسال و چندقرن از تولد یا مرگ کدام بزرگواری گذشته و نگذشته...؟ زندگی در سوت و کور این تنهایی، در این خاموشی و این سکوت، مرا هم تبدیلکرده به یک دوپای بینیاز از تاریخ و تقویم.
حالا ممکن است بگویی «پس چطور ساعتها و دقایق را به این خوبی میشناسی بهطوری که بدون داشتن ساعت هم میتوانی بگویی ساعت چند و چنددقیقه است...؟»
بله، دروغ نگفتهام. چون احتیاجی به دانستن اسم روزها نداشتم، اسم روزها به تدریج و تدریج، از یادم پاکشد و رفت... اما به دانستن ساعت و دقیقه احتیاجداشتم، چونکه اگر ندانی ساعت چند و چنددقیقه است، قابلمهای که در فلان ساعت و دقیقه روی اجاق گذاشتهای ته خواهد گرفت، غذا ممکن است بسوزد، شیر ممکن است بجوشد و سر برود، برنج خمیر بشود، یا مثلا تخممرغی که دارد میجوشد، زیادی شل یا زیادی سفت بشود.
راستی، امروز چه روزیست...؟ چندم چه ماهیست...؟ چرا این تقویمی را که خواهرم فرستادهبود، گمکردهام...؟ البته گمنشده، اما چون احتیاجی به تاریخ و تقویم نداشتم، حتماً یک گوشهای افتاده، شاید همین زیرمیرها باشد... . حتماً باید پیداش کنم که بتوانم در انتهای این نامه، تاریخ بگذارم... بعد حتماً باید یکیدو لیوان عدس خیسکنم، حتماً که وقتش رسیده... . بعد باید بروم سراغ کشو خرت و خورتم و ترقهها را دربیاورم و بگذارم دمدست... .
نکند چارشنبهسوری گذشتهباشد...؟ نه، نه...، فکرنمیکنم گذشتهباشد اما اگر گذشتهباشد، رسم چندان فرقی نخواهدکرد. گفتهبودم که بچهها هم بهتدریج چارشنبهسوریها، ترقهبازیها و از روی آتش پریدنها و سرودخوانیهایش را ازیاد بردهاند... .
* * *
باورکن نمیدانم چه سالیست. بهنظرم سال ۱۳۷۵ یا ۷۶ است اما فکرنمیکنم ۱۳۷۷ شدهباشد... شاید هم شدهباشد... .
چرا سالها از یادم رفته...؟ چرا، چرا...؟ صبرکن، مثل اینکه یکچیزهایی دارد یادممیاید...، بله، یکچیزهایی یادمآمد. کمکم یادمآمد که، سالهاست که من به قتل رسیدهام... از من نپرس که «قاتلت چه شکلی بود...؟» من چه میدانم چه شکلی بود، شکلش درست یادمنمانده، اما تا آنجایی که یادماست، شکل آدم بود، اما شاخ نداشت... .
یادمهست همان روزی که من به قتل رسیدم، زمین پر از مرده بود. من و همه، هاجوواج به جسدهای خود نگاهمیکردیم. بعضیها که باورشاننمیشد مردهاند، گاه لگدی به پکوپهلوی جسدهای خودشان میزدند، به این امید که شاید تکانبخورند و بیدارشوند، اما بیخود... و بعد هرکسی جسد خودش را کولکرد و راهافتاد... من نمیدانم کجا رفتند، هرکدامشان به یکطرفی رفتند... .
بله...، سالهاست که من هم جسد خودم را کول کشیدهام. پوسیدن جسدم را دیدهام... گاهی دور جسدم چرخیزده و رقصی کردهام...، یا بشکنیزده و آوازی سرداده و خاکشدن استخوانهایم را تماشاکردهام.
از من نپرس که چه روز و سالی به قتل رسیدم. گفتم که: من با اسم روز و سال و تقویم و تاریخ بیگانه شدهام. من همین را میدانم: همان روزی که رضا طوطی را برد و سارها از درخت پریدند به قتل رسیدم. اما اگر خیلی دلت میخواهد روز و ماهش را بدانی، باید رضا را پیداکنی و از او بپرسی... اگر رضا را پیدانکردی برو سراغ درخت. از درخت بپرس که سارهایش چه روزی رفتند. از درخت بپرس که سارهایش چرا رفتند و کجا رفتند و چرا برنگشتند.
ثمین باغچهبان، نوروز ۱۳۷۶
* * *
برای دریافت پیدیاف دستنوشتهی ثمین باغچهبان روی لینک زیر کلیک کنید